بر طبق رویدادنامهی خوزستان، خسروپرویز از برابر سپاه بهرام چوبین گریخت و با عجلهی شدید از جادهی جنوبی از طریق پیروز شاپور (انبار)، انات،[۲۳۱] هیت[۲۳۲] و کرکسیون[۲۳۳] حرکت کرد و نزد ماوریکیوس، سزار بیزانس، پناه گرفت.[۲۳۴]
خسروپرویز (در روایت فردوسی) به بندوی و گستهم گفت که سریع آماده شوند، آن دو در حرکت تأخیر میورزیدند. خسروپرویز به آنها گفت: «بهرام چوبین پشت سر شماست چرا اینقدر تأخیر میکنید، بندوی پاسخ داد که بهرام چوبین از ما دور است، اما علت تعلل ما اینست که اگر بهرام چوبین به کاخ شاه برگردد به هرمزد چهارم تاج و تخت را پس میدهد، و خود مانند وزیر وی میگردد، و از طرف او نامهای به قیصر می نویسد که تو را بازپس فرستد. خسروپرویز اما پاسخ داد که از بخت بد ما هر چه رسید سزاست و اکنون خود را به یزدان سپردهایم و حرکت کرد». هنگامی که خسروپرویز حرکت کرد آن دو (بندوی و بسطام) برگشتند؛ تیری به گردن هرمز زدند، و وی را کشتند. سپس بهرام چوبین به پایتخت نزدیک شد، و گستهم و بندوی جفا پیشه گریختند و نزد خسروپرویز رسیدند. خسروپرویز که رنگ زرد ایشان را دید متوجه علت برگشتشان شد، و بسیار عصبانی گشت، اما از آن موضوع سخنی نگفت. بهرام چوبین که به کاخ رسید سی هزار نفر را انتخاب کرد، و به فرماندهی بهرام چوبین پسر سیاوش به دنبال خسروپرویز فرستاد.[۲۳۵]
روایت تئوفانس در این باره خلاصهای از گزارش تئوفیلاکت است:
«خسرو نمیدانست که چه باید بکند، برخی او را توصیه میکردند که نزد ترکها رود و دیگران رومیها را پیشنهاد میکردند. خسرو بر اسبش نشست و افسارش را رها کرد، و به همه فرمان داد که به دنبال مسیر اسب بروند. اسب به سمت قلمرو روم حرکت کرد. وقتی که خسرو به کرکسیوم رسید سفرایی را فرستاد تا ورودش را به رومیان اطلاع دهند».[۲۳۶]
همانگونه که پیشتر مشاهده گردید در روایت شاهنامهی فردوسی و سبئوس خسروپرویز مردد به رفتن نزد شاه اعراب یا قیصر روم بود، اما در روایتهای تئوفیلاکت و تئوفانس او بین قیصر روم و سکاها و ترکان مردد است. اواگریوس نیز تنها به شک خسروپرویز اشاره می کند. ولیکن در منابع مسیحی دیگر به شک خسروپرویز اشارهای نمی شود. موضوع دیگر رسیدن خسروپرویز به کرکسیوم است.
شاهنامه گزارش مفصلی از فرار خسروپرویز و اینکه سپاه بهرام چوبین وی را تعقیب کردند ارائه میدهد. سبئوس اشاره می کند که بهرام چوبین خسروپرویز را تعقیب کرد، اما نتوانست او را پیدا کند، و به تیسفون برگشت. برطبق گزارش شاهنامه، خسروپرویز پیش رفت تا به صومعهای رسید، و در آنجا سرکردهی کلیسا از او با نان و تره پذیرایی کرد. خسروپرویز از وی شراب خواست و پس از نوشیدن آن بر ران بندوی خوابید. هنگامی که به خواب رفت اسقف نزد او آمد، و از نزدیک شدن سپاهی خبر داد. آنها فهمیدند این سپاه بهرام چوبین است که نزدیک می شود. بندوی چارهای اندیشید. او تاج، گوشواره، کمر و قبای زربفت خسروپرویز را پوشید و او را فراری داد. بندوی سپس به اسقف گفت که از آنجا به بالای کوه برود. خودش وارد پرستشگاه شد و در آهنین آن را بست. سپس به بالای بام رفت و سپاه را دید که آنجا را محاصره کرده بودند. سپاه که، از دور، وی را با تاج طلا، گوشوار و کمر دیدند، پنداشتند که وی خسروپرویز است. وقتی که بندوی متوجه شد آنها او را شاه فرض کرده اند به سرعت پایین رفت، لباسهای خود را پوشید و دوباره به بام برگشت. او گفت که پیغامی از خسروپرویز برای رهبر آنها دارد. بهرام پسر سیاوش که او را بر بام دید خود را معرفی کرد. بندوی به او گفت شاه جهان میگوید که از رنج راه بسیار خسته است، سواران هم همه از راه دراز خستهاند؛ از آن جهت به این خانه سوگواران[۲۳۷] آمده است تا در اینجا استراحت کند، و هنگامی که صبح شود با آنها به آن راه دراز نزد بهرام چوبین می آید:[۲۳۸]
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
چو پیدا شود چاک روز سپید بیابیم با تو به راه دراز |
کنم دل ز کار جهان ناامید بنزدیک بهرام گردن فراز[۲۳۹] |
در روایت فردوسی تأکید به راه دراز و خستگی راه است و نشان میدهد که اگر این اتفاق رخ داده باشد، در مکانی نه چندان نزدیک به تیسفون بوده است. بر طبق روایت فردوسی روز بعد دوباره بندوی بر بام رفت و گفت شاه دیشب بیدار و مشغول نماز بود، و اگر خورشید بالا رود از گرما ناراحت میگردد. امروز استراحت می کند و فردا صبح با سپاه می آید. بهرام سیاوشان با بزرگان سپاه گفت که این کار نیاز به بررسی دارد، اگر بر خسروپرویز فشار بیاوریند ممکن است عصبانی شود و به جنگ بیاید؛ او به تنهایی حریف یک لشکر و در جنگ دلاور است. اگر در دشت نبرد کشته شود نیز بهرام چوبین آنها را مواخذه خواهد کرد، پس یک روز دیگر هم صبر کنند. فردای آن روز بندوی به بالای بام رفت، و به بهرام چوبین گفت که خسروپرویز با لشکر خود سریع به روم رفت و دیگر دست آنها به وی نمیرسد. سپس از بهرام سیاوشان امان خواست تا نزد بهرام چوبین رود. بهرام سیاوشان بسیار ناراحت شد و به یاران گفت اکنون کشتن او سودی ندارد، پس بهتر است وی را نزد بهرام چوبین ببرند. وقتی نزد بهرام چوبین رسیدند، او ابتدا بهرام سیاوشان را سرزنش کرد؛ سپس به شماتت بندوی پرداخت. بندوی، در پاسخ، خود را خویشاوند خسروپرویز دانست و فدا کردن جانش را برای او وظیفهی خود دانست.[۲۴۰] بهرام چوبین این چنین پاسخ داد:
بدو گفت بهرام: من زین گناه ولیکن تو هم کشته بر دست اوی نهادند بر پای بندوی بند |
که کردی نخواهمت کردن تباه شوی زود و خوانی مرا راست گوی به بهرام[۲۴۱] دادش ز بهر گزند[۲۴۲] |
این قسمت از روایت فردوسی که در آن، بهرام چوبین، قتل بندوی را، به دست خسروپرویز، پیش بینی می کند، بر ساخته وی یا منابع او می باشد؛ زیرا این کار مستلزم شکست بهرام چوبین بود، و مطمئناً بهرام چوبین که بر تخت سلطنت تکیه زده بود چنین چیزی را تصور نمیکرد.
موضوع تعقیب خسروپرویز در روایت تئوفیلاکت هم وجود دارد. بر طبق روایت او بهرام چوبین از بین ارتش مردانی را انتخاب کرد، و به آنها دستور دارد تا خسروپرویز را دستگیر کنند و در زنجیر به حضور او آورند. آنها موفق نشدند فرمانهای بهرام چوبین را به انجام برسانند، اما با بندوی روبرو شدند که پشتیبان وفادار خسروپرویز شاه ایران بود. ایشان او را در زنجیر کردند و در روز هفتم نزد بهرام چوبین آوردند.[۲۴۳] همانگونه که مشاهده میگردد روایت تئوفیلاکت با وجود کوتاه بودن بسیار به گزارش شاهنامه نزدیک است. تئوفیلاکت اشارهای به پرستشگاه نمیکند، اما دستگیری بندوی در بین راه مهر تأییدی بر آن رویداد میزند، زیرا بندوی از همراهان خسروپرویز بود
۱-۷ به تخت نشستن بهرام چوبین
پس از فرار خسروپرویز، بهرام چوبین خود را به عنوان شاه اعلام کرد، و تاج بر سر نهاد، اما این موضوع باعث بروز اختلافات داخلی گردید.
۱-۷-۱ عهد گرفتن بهرام چوبین از بزرگان کشور در روایت شاهنامه و تئوفیلاکت
در شاهنامهی فردوسی مسئله بعدی مورد بحث که بسیار مفصل بیان شده، عهد گرفتن بهرام چوبین از بزرگان کشور است. بر طبق روایت او بهرام چوبین به بزرگان گفت خسروپرویز مانند ضحاک، پدر خود را کشت، و به روم گریخت. ]با این صحبت او را سزاوار پادشاهی ایران نمیدانست[. او گفت باید به دنبال شاهی گشت که شایسته تاج و تخت باشد، و تا آن زمان باید کسی نیابت پادشاهی را بر عهده گیرد ]وی خود را کاندید نکرد و گذاشت که دیگران او را پیشنهاد کنند[. در آن میان شخصی پیرتر به پا خواست و از بهرام چوبین دفاع کرد، و او را شایسته پادشاهی دانست؛ نام او شهرانگراز بود.
پس از آن اسپهبد خراسان آمد. اشاره به رسم زرتشتی کرد که کسی که از دین برگردد را تا یک سال باید پند داد، اگر بعد از یک سال به دین برنگردد باید او را کشت؛ همچنین کسی را که بر شاه عصیان کند باید زود گردن زد. پس از آن فرخ زاد آمد و گفت آیا باید به انصاف سخن گفت یا به خوشایند شنونده؟ اگر به انصاف، نباید از حرف نادرست ناشاد شد و بهرام چوبین را با انوشه بادی ]که در حق شاهان به کار می رفت[ ستود، اما اگر سخن را باید به خوشایند شنونده گفت ]یعنی انصاف را کنار گذاشت[ و یزدان هم با این کار ما موافق است، ]که البته نیست![ میتوان بهرام چوبین را با انوشه بادی ستود. پس از آن خزروان خسروپرویز آمد، و گفت: «آنقدر درنگ نکن که پرویز به خاطر ستمی که بر او شده است از روم راهی دراز را برگردد. از کار گذشتهات پوزش بخواه و به سمت تخت نرو، زیرا تا زمانی که شاه زنده باشد سپهبد سزاوار تاج و تخت نیست؛ اگر هم از خسروپرویز میترسی به خراسان برو و در آنجا مهتری کن، و نامهای برای عذرخواهی بنویس». پس از آن نوبت به زاد فرخ رسید. او گفتهی نفرات قبلی را نقد کرد. صبحت شهران گراز را بنده وار دانست. صبحت خراسان را از روی کبر و غرور دانست. او در نقد سخن فرخزاد بر آن بود که او همان گفتار تند سخنگوی پیشین را پی گرفت. تنها نظر خزروان را پسندید که با اینکه با بهرام چوبین مخالفت کرد، اما راه حلی نیز ارائه داد. سپس او نیز سعی کرد بهرام چوبین را منصرف کند. پس از آن سنباد جهاندیده بر پا خواست، و گفت تا کسی از نژاد کیان پیدا شود بهتر است بهرام چوبین به تخت نشیند. سالار جنگیان با شنیدن این سخن تیغ بر کشید و تندی کرد. بابوی ارمنی و یارانش نیز که طرفدار بهرام چوبین بودند با شنیدن این سخن شمشیر کشیدند. بهرام چوبین که اوضاع را چنین دید خردمندی و راستی را برگزید. او تهدید کرد که هر کسی به شمشیر دست ببرد، دستش را خواهد برید. این را گفت و از آنجا خارج شد، و انجمن بی نتیجه پراکنده شد. بهرام چوبین از دبیر قلم و دوانی خواست و گفت باید عهدی بر ایرانیان نوشته شود که شاه و پیروز بخت و سزاوار تاج و تخت است و به دنبال چیزی جز راستی نیست.[۲۴۴]
در روایت تئوفیلاکت نیز به مسأله عهد گرفتن بهرام چوبین اشاره شده است، که شباهتهایی با روایت فردوسی دارد:
«بهرام اگر چه در حال اختصاص دادن شاهنشاهی ایران به خود بود، و حرص زیادی برای آن داشت، اما دسیسههای درونیش را آشکارا نشان نمیداد؛ زیرا از این میترسید که در این ضمن مشخص شود که تمام این کارها برای این هدف بوده است. او میل داشت فرمانی از سنا[۲۴۵] ضمیمهی فرمانرواییش شود، و اعلام قدرتش قانونی و مشروع باشد تا به این وسیله طرح یک پادشاهی بدون سرزنش را برای خود بریزد، و به علاوه با کار او مخالفت نگردد؛ اما وقتی که با وجود تمام این پنهانکاری و مانوردادنها نتوانست اعتماد دیگران را جلب کند، از مغهایی که عقایدشان مخالف بود عصبانی شد».[۲۴۶]
همانگونه که مشاهده گردید هم در روایت فردوسی و هم در روایت تئوفیلاکت به این سیاست بهرام چوبین که نیت خود را پنهان میکرد، اشاره شده است. هر دوی آنها بر بی نتیجه بودن این کار تأکید میورزند؛ با این تفاوت که در روایت تئوفیلاکت این تعدادی از مغها هستند که با او مخالفت می کنند. در منابع مورد بحث دیگر، اشارهای به این موضوع نمی شود، اما هم در روایت شاهنامه و هم در روایت تئوفیلاکت گزارش می شود که پس از آن بهرام چوبین نیت خود را آشکار کرد، و بر تخت نشست. شاهنامه به تخت نشستن بهرام چوبین را نیز شاعرانه به نظم میآراید. بر طبق روایت او بهرام چوبین در روز هور (خور) به تخت نشست.[۲۴۷] در روایت تئوفیلاکت بهرام چوبین در طول جشن معروف بزرگی که ایرانیان مقرر شده اند، طبق سنتی باستانی و مقدس، آن را به افتخار آسمان بر پا کنند (منظور جشن نوروز است) تاج شاهی را تصرف کرد؛ خود را شاه خواند و با شکوه تمام بر تخت طلایی نشست.[۲۴۸] پیگولوسکایا آن را برابر با ۹ مارس می داند.[۲۴۹]
طبق روایت فردوسی، بهرام چوبین پس از آن به ایرانیانی که با این موضوع مخالف بودند سه روز مهلت داد، که ایران را ترک کنند، و آنها نیز به سمت مرز روم حرکت کردند.[۲۵۰]
با توجه به وجود لشکریان ایرانی در بین سپاه خسروپرویز هنگامی که به کمک رومیان به جنگ بهرام چوبین بازگشت، احتمال درست بودن این روایت زیاد است. به علاوه هیچ یک از منابع گزارش نمیکنند که بهرام چوبین مخالفان خود را به قتل رسانده باشد، حتی بندوی را نیز که از دشمنان اصلی او بود به قتل نرساند. این موضوع بیانگر سیاستمدار بودن بهرام چوبین است، زیرا به راحتی میتوانست بزرگانی را که با او دشمن بودند به قتل برساند. گویی بزرگترین ضعف وی آن بود که از نژاد شاهان نبود، اما در جامعهای زندگی میکرد که نمیتوانستند شاه شدن شخصی همپایهی خود را هر چقدر هم که با کفایت باشد بپذیرند.
بر طبق روایت فردوسی، او پس از نشستن بر تخت طرح یک پادشاهی هزار ساله از نسل خود را ریخت: