توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست
چو سالار توران به دل گفت : من به بیشی بر آورد سر ز انجمن
چنان شاهزاده ی جوان را بکشت ندانست جز گنج و شمشیر و پشت
هم از پشت او روشن کردگار درختی بر آورد یازان به بار
که با او بگفت آن که : « جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است . »
خداوند کیوان و خورشید و ماه کزوی است پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی وگر نیستی خواهد و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه از این دانش آگاه نیست
ج۳ب۳۰۱۸-۳۰۰۵
فردوسی در این ابیات به بزرگی خداوند اشاره می کند و این که همه چیز به دست خداوند است ، و نوع بشر را از تنبلی و سستی و مشغول شدن به «خور و خواب و خشم و شهوت» نکوهش می کند ، و می گوید کسی که چنین باشد دلش کور و سرش بی خرد است ، در ادامه فردوسی به داستان افراسیاب و سیاوش اشاره می کند و می گوید که افراسیاب در دل به خود مغرور شد و باعث کشته شدن سیاوش گردید ، اما خداوند از سلاله ی او درختی برآورد ( می تواند هم اشاره به وجود کی خسرو باشد ، هم اشاره به درختی که بعد از کشته شدن سیاوش در سیاوش گرد رویید . ) . در اینجا فردوسی در اینجا برای درخت جاندارپنداری کرده است و می گوید که درخت به افراسیاب گفت : که به جز تو که ادعّای بزرگی می کنی در جهان بزرگ مطلقی وجود دارد و او همان پروردگار کیوان و خورشید و ماه است که پیروزی و دستگاه نیز از وی است ، یعنی زاده شدن کی خسرو و کین ستانده شدن سیاوش از افراسیاب از قدرت پرودگار است و هم اوست که باعث پیروزی و رسیدن به دستگاه می شود ، پس هیچ کس نباید در دل به خویش مغرور شود ، چرا که خداوندی وجود دارد که هم صاحب هستی و راستی است و اگر بخواهد می تواند افراد را به نیستی و کاستی برساند . در این قسمت نیز فردوسی با اشاره به وجود کی خسرو و این که کین پدر از افراسیاب گرفت به مکافات عمل به عنوان قانون حتمی جهان اشاره می کند و در کنار بیان این موضوع ، موضوع دیگری که همانا منیت کردن است را (در مصرع چو سالار توران به دل گفت من ) نکوهش می کند .
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
فردوسی در پایان داستان سیاوش این ابیات را می سراید :
جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم از این رفتن اندر فریب زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان نمانی همی ، رنجت ایدر مهان
به خوردن بیارای و بیشی ببخش مکن روز پیش دل خویش دخش
تو را داد فرزند را هم دهد درختی که از بیخ تو بر جهد
نبینی که گنجش پر از خواسته است جهانی به خوبی بیاراسته است
کمّی نیست در بخشش دادگر فزونی به خورد است انده مخور
ج۳ ب ۳۶۸۴ – ۳۶۷۸
در اینجا نیز فردوسی باز هم مانند داستان های دیگر به بی اعتباری دنیا و این که باید انسان شاد باشد و دست بخشش داشته باشد اشاره می کند . فردوسی بزرگ با مشاهده ی اتفاقاتی که در داستان افتاده است این ابیات را می سراید که انسان رفتنی است و باید شاد باشد .
فردوسی در بیت آغازین این بخش ، می گوید که ساز و نهاد چنین است که از یک دست می گیرد و به دست دیگر می دهد ، در ابتدای داستان کی خسرو ، کی خسرو توسط افراسیاب از مادر جدا شد سپس به دایه و شبان سپرده شد و دوباره از آن ها نیز گرفته شد و به نزد مادر بازگشت ، دنیا یک بار از کیخسرو پدرش را گرفت و بار دیگر مادر را موقتاً گرفت اما به او بازگرداند یک بار دیگر دایه را از او گرفت و باز مادر را به او بازگرداند در پایان داستان می بینیم که کی خسرو با چه شکوهی از سوی کاوس به پادشاهی ایران برگزیده می شود و این پادشاهی که به او داده می شود در عوض تمام سختی هایی است که او کشیده است می باشد، پس دنیا با یک دست می گیرد و با دست دیگر می دهد ، و فردوسی به صراحت می گوید که انسان زمانی در اوج و زمانی در حضیض است ، زمانی در فراز و زمانی در فرود ، بنابراین تنها چیزی که می تواند تحمّل این فراز و فرودها را برای انسان آسان نماید شاد بودن می باشد، همانطور که مشاهده می شود فردوسی در قرن چهارم هجری سخنانی را بر زبان می آورد و انسان ها را طوری پند می دهد که امروزه بشر قرن بیست با تمام مشکلات زندگی عصر ماشین می تواند مشکلات خویش را با پندها و اندرزهای وی حل نماید ، و همین سخنانی را که فردوسی با این زبان شیوا در قرن ها پیش گفته است امروزه از زبان کارشناسان روان شناسی و جامعه شناسی می شنویم که تمام انسان ها را به شاد بودن و در زمان حال زندگی کردن دعوت می کنند ، و سهراب سپهری به دیگر گونه می گوید که : زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است . فردوسی با این سخنان خویش مرز زمان و مکان را درنوریده است و خود را برای همیشه تا دنیا باقی است و تا بشر بر روی این خاکی کره ، دم می زند زنده و جاوید نگاه داشته است .
سخنان بعدی فردوسی در آغاز فصل کیخسرو است :
آغاز داستان کیخسرو
به پالیز چون برکشد سروشاخ سرشاخ سبزش برآید ز کاخ
به بالای او ،شاد باشد درخت چو بیننده بینا دل و نیکبخت
سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی ، چه چیز است نیز ؟
هنر با نژاد است و با گوهر است سه چیز است و هر سه به بند اندر است
هنر کی بود تا نباشد گوهر ؟ نژاده بسی دیده ای بی هنر !
گهر آن که از فر یزدان بود نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آن که باشد ز تخم پدر سزد کآید آن تخم پاکی به بر
هنر کوبیاموزی از هر کسی بکوشی و پیچی ز رنجش ، بسی
از این هر سه گوهر بود مایه دار که بر یابد از خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت شناسنده ی نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید به هم برآساید از رنج از درد و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست و ازو بتر از بخت پیتاره نیست
جهانجوی از این چار بد بی نیاز همش بخت سازنده بود از فراز
ج۴ب۱۳-۱
فردوسی در آغازین ابیات داستان کیخسرو باز هم با به کاربردن آرایه ی براعت استهلال سخنان خویش را آغاز می کند . در این جا کاملاً مشخص است که منظور فردوسی از شاخ سبز درخت کیخسرو و خود درخت سیاوش است ، فردوسی در این ابیات به نژاده و با گهر بودن و همچنین هنر و خرد داشتن کیخسرو اشاره می کند .
گوهر در شاهنامه دو معنی رایج دارد : یکی تخمه و تبار و نژاد و دیگری فطرت و سرشت و طبع ؛ از معنی دوم مفهوم دیگری نیز پدید می آید که عبارت است از مجموعه ی قابلیت های فرد و قوه و استعداد او که تا به فعل در نیاید معمولاً محتمل ارزشگذاری و قضاوت مثبت و منفی نیست . گوهر از آن روی به معنای نﮊاد ( تخمه و وراثت ) نیز به کار می رود که تخمه و وراثت نیز ممکن است برخی قوا و قابلیت ها را برای شخص فراهم آورد ، که البته بدون هنر خوار و سست است و نه تنها فخری بدان نمی توان کرد بلکه از جهت عدم ایفای مسئولیت در به فعل آوردن این توان و استعداد چه بسا مایه ی نکوهش هم باشد . مصراع هایی از قبیل «هنر برتر از گوهر آمد پدید» یا «گهر بی هنر زار و خوار است و سست» که در شاهنامه فراوان می آید ناظر به همین معنی است .
بدین سان واﮊه ی «هنر» نیز مفهوم بروز و فعلیت یافتن قوه ای است که گوهر نام دارد ، و همین است که آن همه در شاهنامه مورد ستایش قرار گرفته است . هنر همچنین به مفهوم خاص تری نیز به کار می رود و آن مردی و رزم آوری و این همان معنای تحت اللفظی و ریشه ای آن است (هونر : نرخوب و بعد : مردی و مردانگی ) این مردانگی هم در رزم است و هم در ورزش و تفریحاتی که پیوندی با روح مبارزه جویی دارند ، مثل کشتی ، تیراندازی ، چوگان ، شکار و غیره . البته این «هنر» گاهی در زنان پهلوان منش مانند گردآفرید نیز تحقق می یابد ، اگرچه زنان در روزگار قدیم علی الاصول به سبب روحیات و عواطف لطیف کمتر به این گونه هنر موصوف می شدند . و اما نژاد به نظر نمی رسد به معنایی جز در حدود همان نسب و تخمه و تبار در شاهنامه به کار رفته باشد.(حمیدیان،۱۳۸۷: ۱۰۱) معنی خرد نیز که معروف همگان است .
با این تعاریف و ملاحظه ی بیت ها می بینیم که فردوسی گهر را از نژاد جدا کرده است ، و باز هم مشاهده می شود که گهر و نزاد هر دو غیر اکتسابی هستند ، این در حالی است که هنر اکتسابی است: هنر کو بیاموزی از هرکسی / بکوشی و پیچی ز رنجش بسی .
در اینجا برمی آید که گهر امری ایزدی و به معنای قوا و قابلیت های گرایش به نیکی است و به این معنی پیوند آن با وراثت و نزاد تنها به این اعتبار است که وراثت نیز می تواند فراهم آورنده ی برخی از استعدادها ، آن هم نه در همه ی موارد و در همه چیز ، باشد . نژاده ی بی هنر تأییدی بر این معنی است که اصالت تخمه و تبار تا با جوهره ی فردی و نیز پرورش و آموزش یعنی جنبه ی اکتسابی همراه نشود ارزشی نخواهد داشت . مصداق نژاده ی بی هنر ضحاک است . چرا که وی از پشت مرداس که مردی نیک بود به وجود آمد اما به اغوای ابلیس گردن نهاد و گوهر از وی سلب شد و در اینجا نیز پیداست که عامل وراثت در مورد او (ضحاک) هیچ تأثیری نداشت . همچنین است در مورد کاوس که نژاده ی بی هنر است .
اما چرا فردوسی کیخسرو را نژاده ی هنرمند با گهر و خرد نامیده است .
در بادی امر کیخسرو دارای نژاد است . او در حقیقت آمیزه ای از تخمه ی ایرانی و تورانی است . کیخسرو آمیزه ای از مهربانی ، گذشت و نرمی سیاوش و صلابت افراسیاب است . پس در نژاد ه بودن کیخسرو شکی وجود ندارد .
اما کیخسرو در محیطی طبیعی و غیرمتعارف همچون دیگر بزرگان شاهنامه ( فریدون ، زال، کیقباد ) رشد می یابد . از همان کودکی خارق العاده است : از تکه چوبی کمان و از روده زه می سازد و باریکه چوبی را همچون تیر به کار می برد . در ده سالگی گراز و خرس و گرگ می افکند و آن گاه با به شکار شیر می رود . بنابراین کیخسرو گهر وجودی خویش را با زیور هنر می آراید و «از هر کسی هنر می آموزد» و قابلیت های بالقوه ی خویش را به حالت بالفعل در می آورد . از این جا به بعد دیگر خرد است که به کمک وی می آید : با خرد خویش دل سنگین افراسیاب را بر خود نرم می کند . در جایی دیگر وقتی پیران به چنگ گیو می افتد و گیو دستش را می بندد کیخسرو به پاس نیکی های پیران در حق خودش از گیو می خواهد که از خون پیران در گذرد ، اما گیو سوگند خورده است و اکنون درمانده است کیخسرو به او می گوید که گوش گیو را سوراخ کن تا خونش بریزد و پیران را سوگند می دهد که تا به خانه نرسیده است کسی جز گلشهر دست او را نگشاید . این بار نیز خردمندی و گذشت و قدرشناسی است که در وجود او پدیدار می شود .
در جایی دیگر وقتی کیخسرو برای اولین بار بر اسبش سوار می شود و در یک لحظه از نظرها ناپدید می شود ، گیو می اندیشد که اسب در جلد اهریمن کیخسرو را به قصد سوئی با خود برده است . وقتی کیخسرو باز می گردد ویژگی دیگر خویش را آشکار می کند و آن هم آگاهی از ضمیر دیگران است و عین فکری را که گیو کرده است به او می گوید .
کیخسرو شاهکاری از بزرگواری خود را جایی دیگر به نمایش می گذارد و آن هم زمانی است که به طوس که خواهان پادشاهی فریبرز است می گوید : تو که نمی خواستی غریبه ای را به شاهی برداری!
وجود و حکومت کیخسرو بشارتی است برای پیروزی نیکی بر بدی . در فاصله ی قتل سیاوش و به آمدن کیخسرو ، کشتار ، تخریب ، شهر سوزی و نابسامانی که همه از پدیده های اهریمنی به شمار می روند به اوج خود می رسد . ایرانیان از تورانیان انتقام خون سیاوش را می گیرند و افراسیاب هم به نوبه ی خود همان کار را با ایرانیان می کند . خشکسالی هم مطابق سخن فردوسی در هر دو مورد هم در عصر زو و هم در روزگار کاوس نشانه ی خشم آسمان است . در همچون شرایطی کیخسرو تحقق همان خوابی است که گودرز دیده ، ابر پر بارانی که همگان را نجات می بخشد .
همانطور که ملاحظه می شود کیخسرو ، نماد بخشش ، بزرگواری ، قدرشناسی ، خرد ، نﮊاده بودن و هنرمند بودن است ، تمام این ویژگی ها باعث می شود که فردوسی بزرگ کیخسرو را نژاده ی هنرمند با گهر و خرد بخواند که پدرش به وجود او شادمان است .
اما فردوسی در پایان این آغاز زیبا باز هم از مرگ بعنوان تنها چیزی که چاره ای برایش وجود ندارد یاد می کند و پیشاپیش به ما یادآوری می کند هرقدر هم انسان با گوهر ، نژاده و خردمند و هنرمند باشد مرگ همواره در کمین است و هیچ گریزگاهی برای فرار از آن وجود ندارد .
ابیات بعدی در این بخش در آغاز داستان فرود سیاوش است :
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را به دشمن نباید سپرد
سرشک اندر آرد به مـﮊگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند ، سترگ آن بود
چو بی کام دل بنده باید بدن به کام کسی داستان ها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار
گرش ز آرزو باز دارد سپهر همان آفرینش نخواند به مهر