تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی که فَذالِکُنَّ الذی لُمتُنَّنی فیه. مَلِک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه؛ پس بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند وپیش مَلِک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او تأمّل کرد و در نظرش حقیر آمد، به حکم آن که کمترین خدم حرمِ او به جمال از وی در پیش بود و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچه ی چشم مجنون بایستی درجمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده ی او برتو تجلّی کند.
ما مَرَّ مِن ذِکرِ الحِمی بِمَسمَعی
یا مَعشَرَ الخُلّانِ قُولُوا لِلمُعـــا
تندرستان را نباشد درد ریــش
گفتن از زنبور بی حـاصل بود
تا تو را حالی نباشد همچو ما
سوز من با دیگری نسبت مکن
***
لَؤ سَمِعَت وُرقُ الحِمی صاحَت مَعی
فی لَستَ تَدری ما بِقَلبِ المُـــوجَعِ
جز به همدردی نگویم درد خویش
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
حال ما باشــد تو را افســانه پیش
او نمک بر دست و من بر عضو ریش»
(سعدی، ۱۳۸۷: ۱۴۴)
بیت
«تا بجای ترنـــج در نظر
بــی خبـــر دستهـــا بــریـدنـد»
(همان)
ما را به یاد داستان یوسف و زلیخا می اندازد. برای فهم و درک بیشتر مطلب آیه ی شریفه، در همین مورد را ذکر کرده ایم:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَآتَتْ کُلَّ وَاحِدَهٍ مِّنْهُنَّ سِکِّینًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَکٌ کَرِیمٌ. چون زلیخا مکر زنان مصری را شنید کس به دعوت ایشان فرستاد و برای آنان تکیه گاهی ترتیب داد و در دسترس هر یک از ایشان کاردی نهاد و به یوسف گفت به نزد ایشان بیرون آی. چون زنان مصری یوسف را بریدند از زیبایی او در شگفت شدند و به جای ترنج دست های خویش را بریدنند و گفتند: پناه بر خدا این جوان، آدمی نیست بلکه فرشته ای بزرگوار است.» (یوسف/ ۳۱)
سعدی در ابیات پایانی این حکایت می گوید افرادی که در تندرستی و صحّت و سلامت هستند از حال دیگران آگاه نیستند پس نباید با آن ها در این مورد سخن گفت.
به نمونه ای دیگر از اگزمپلوم در باب هشتم می پردازیم:
«جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس است. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیتِ نا مستعد، ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهری علوی است ولیکن چون به نفْس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است.
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
هنر بنمای اگر داری نه گوهـــر
پیمبر زادگــی قدرش نیفــزود
گُل از خارست و ابراهیم از آزر»
(سـعدی، ۱۳۸۷: ۱۷۹)