إننی أسکنتُ جیفهَ ذِلتی لحَدا
و اضمُم یَدَیکَ إلی یَدَیَّ
نشیدُ معاًٌ صَرحَ المجته بیتا شیدا ( اغانی افریقیا ، ص ۴۱ – ۴۳ )
یعنی : اکنون چهره من سیاه و چهره تو سفید است و مرا برده ناامیدی و انسانیتم را لگد مال نمودی و معنویتم را تحقیر کردی و مرا در غل و زنجیر قرار دادی و از تاکستانم شراب نوشیدی و کاشته ام را خوردی و کینه را برایم باقی گذاشتی و آنچه که دستهایم ریسیده بود را پوشیدی ، اما بر تن من عذاب و شکنجه کردی و در بهشت هایی که دستانم صخره های سخت آن را تراشیده بود ساکن گشتی ، اما بدان که احساساتم برافروخته شده است و آرام نمی گیرد و تا کی خواهی مرا از حقوقم محروم گردانی ؟ زیرا من بیدار می شوم و این تبر من است که قبرها را ویران می سازد و زندگی از من می خواهد که آتشی باشم و من لاشه ذلتم را در گور نهادم. پس باید دست در دست هم دهیم و با یکدیگر کاخ محبت را بنا نهیم.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
۵ – ۷ – دعوت به دوری از خواری و ذلت
فیتوری از جمله شخصیتها و شاعرانی است که همواره مردم را به مبارزه علیه ظلم و ستـم سوق
داده و آنها را به برخورداری از روحیه آزادگی و استکبار ستیزی تشویق می کند ، وی در بخشی از دیوان خود چنین می گوید :
وَها أنا أشهد
أنَّ الزَّمانَ عَجیبٌ
وَ أعجَبَهُ أن هذِی الجموع
تغنّی و ترقُص فی قفصٍ مِن حدید !
و أشهَدُ
أنَّ الترابَ الذی عَجّنته الهَزیمه
کان جمیلاً
وأضحی قبیحاً
وَ أقبح من لونِه فی العیون
تألُّقُ تاجِ المِهانه
فَوقَ جِباه الرّجالِ العبید ( اغانی إفریقیا ، ص ۱۴۴ )
فیتوری با دعوت از مردم برای تن ندادن به خواری و ذلـت از آنان می خواهد که با ظلـم و ستم
جباران روزگار مبارزه نمایند. او می گوید :
من شاهدم که روزگار عجیب اسـت و تعـجب می کـنم کـه ایـن مـردم در قفـسی آهنیـن ترانه
می خوانند و می رقصند. و شاهدم که خاکی که شکست آن را عجین کرده است زیبا بود اما زشت شده است و زشت تر از آن در پیش چشم ها درخشش تاج ذلت و خواری بر سر مردان آن است که همچون بردگانند.
۵ – ۸ – میهن گرایی فیتوری
شعر میهنی و ملی را می توان شعری نامید که پیرامون وطن و مشکلات و مسائل مبتلا به مردم
آن سرزمین سروده می شود ابزار محبت و عشق به وطن و ملت و از احساسات مردم آن دیار سخن می راند. شاعران این دوره با بهره گرفتن از این نوع شعر رنگی عاطفی به آن بخشیده تا بتوانند اوج تأثیرگذاری را بر مردم داشته باشند.
شعر میهنی تصویری از درون مردم و بیان آرزوها و رؤیاهای آنـان است . شعـر وطنـی و ملـی به
شکل های مختلفی ظاهر می شود : آه و ناله برای وطن هنگامی که شاعر از وطن دور است ، احساس فخر و وابستگی به وطن و مردم ، احساس همدلی با مردم هنگامی که به گرفتاری دچار شنود ، دفاع از کرامت و ملیت هنگامی که به جهاد دعوت می شوند. ( ناصف ، ۲۰۰۲ م ، ص ۹ )
اما درباره اشعار میهنی فیتـوری شایـد نتـوان میـهن گـرایی او را در آغـاز تجربـه های شعـری
او میهن گرایی عمیق قلمداد نمود. او در آغاز چیزی جز احساس گمگشته ای نداشت و انتساب واقعی به وطن را درک نمی کرد. پدر بزرگ او زنگی و مادرش مصری و پدرش سودانی بود. علاوه بر اینها او بخش بزرگی از زندگی خود را در شهری بزرگ در سواحل دریای مدیترانه یعنی اسکندریه گذرانده بود و از کودکی صدای طبل در گوش او نواخته شده بود و رقص صوفیان را به چشم دیده بود. اما پوست سیاه او مانع ارتباط وی با ساکنان اسکندریه می گشت. او صفصافه[۷] را چنین خطاب می کند :
وَ اَنتَ مِثلی فِی فرارِ نَفسِی
مِن صخب المَدِینَهِ المُثِیرِ
لکِنَنیِ أَقتاتُ بِانفِعالی
مِن زَحمَهِ المُجتَمِعِ الشَّرِیرِ ( الاعمال الشعریه ، ص ۵۳ )
یعنی گویی تو هم مانند من در فرار از خود هستی ، فرار از غوغای شهر
و من از ازدحام این جامعه شّر به ستوه آمده ام
فیتوری نهایتاً برای احساسات خود وطنی جز غربت و گمگشته ای و بی مکانی می یابـد. وطنـی
دور به نام آفریقا هرچند از مصر نیز که طی جنگ جهانی دوم دو سال از عمر خود را در آغاز سپری کرده بود غافل نبود.
در آغاز آفریقا راهی برای نجات شخصی او بود . آفریقا هم مانند او می خـواست از بغـض و کینـه
بیدار شود و از غل و زنجیرهایش رهایی یابد.
أِفرِیقِیا اِستَیقِظِی مِن ذاتِکَ المُظلِمَه
اِستَیقِظِی مِن نَفسِکَ القابعه
( همان ، ص ۵۷ )
آفریقا وطن دوردست فیتوری بود که هدف او گشت و او را با احساسات رنگ کرد و از خـلال آن
رهایی خود را می دید.
لِتَنتَفِض جثه تاریخنا
و لینتصب تمثال أحقادنا
آنَ لهذا الأسوَد المُنزَوِی
المُتواری عن عُیونِ السنَی
آنَ لَهُ أن یَتَحدَّی الوَری ( اغانی إفریقیا ، ص ۲۷ )
آری آفریقا برای فیتوری رؤیایی گشت که از زبان آفریقا و یا آفریقا به زبان او می گوید :
إِنَنِّی مَزَقتُ أکفانَ الدُّجَی
إِنَنِّی هدمت جُدلانَ الوَهَن
لم أَعُد مقبرهً تَحکی البلا
لم أَعُد ساقیهً تَبکِی الدَّمن