پادشاها مـن به چشم اعتبار
هست آن در جنب عقبی مختصر
من ندارم با سپاه و ملک کـار
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
زان به پانصد سال بعـد از انبیا
آن گهر چون با سلیمان این کند
چون گهر سنگیست چندین کان مکن
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
کان سلیمان داشـتت در انگشتری
وان نگین خود بود سنگی نیم دانگ
زیر حکمش شد همه روی زمین
جمله آفاق در فرمـان بدید
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت
زین قدر سنگ است دایم پایدار
باز ماند کس به ملکی همچنین
آفت این ملک دیدم آشکار
بعد ازین کس را مده هرگز دگر
میکنم زنبیل بافی اختیـار
آن گهر بودش که بند راه شد
با بهشت عدن گردد آشنا
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
جز برای روی جانان جان مکن
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
جوهری را باش دایم در طلب
منطقالطیر، صص۲۷۲-۲۷۴
در ابیات مذکور به سه افسانه پیرامون زندگی سلیمان(ع) اشاره دارد: سلیمان و زنبیلبافی[۲۶۴]، شادروان (خیمهی افسانهای سلیمان)[۲۶۵] و انگشتری موهوم و شگفت و دیو اشاره دارد.
ـ گفتگوی سلیمان و مورچگان
در سورهی نمل آیات ۱۸ و ۱۹ خداوند از عبور سلیمان و لشکرش از درّهی مورچگان حکایت دارد و مورچهای گفت: به لانههای خود بروید تا سلیمان و لشکریانش شما را پایمال نکنند؛ سلیمان درک کرد و با خود گفت: خدایا چنان کن که پیوسته سپاسگزار نعمتهایی باشم که به من و پدر و مادرم ارزانی داشتی و کارهایی انجام دهم که تو راضی باشی و مرا در زمرهی شایستگان قرار ده.»[۲۶۶]
در قرآن اشارهای به گفتگوی سلیمان و مورچگان نشده است، امّا قصّهپردازان نوشتهاند که: «چون سلیمان به وادی مورچگان رسید، مورچهای با او به سخن درآمد و میان ایشان مناظرهای رفت…»[۲۶۷] عطّار متأثر از آن قصّهها به این گفتگوها اشاراتی دارد:
بست موری را کمر چون موی سر
… گه عصایی را سلیمانی دهد
کرد او را با سلیمان در کمر…
گاه موری را سخندانی دهد
همان، ص ۲۳۴
ـ عصا و سلیمان
عصا و سلیمان هم افسانهای دیگر است و «اشاره است به داستان سلیمان که دیر گاهی بود که مرده بود و بر عصا یا تخت خویش تکیه داده بود و کسی از مرگ او خبر نداشت، آن گاه که موریانهها عصا یا تخت او را خوردند و آن گاه فرو پاشید و پریان و آدمیان از مرگ او خبردار شدند.[۲۶۸]
در آفرینش و تاریخ آمده است: «در خصوص مرگ او گفتهاند: جز جانوران چوبخوار، دیوان را از مرگ وی خبر نکردن که منسأه او را میخوردند.»[۲۶۹]
ـ حکایت سلیمان با مور عاشق