مردی زن خود را در دهکده ای گذاشت و راه سفر را در پیش گرفت . در مسیر راه به چشمه آب زلال که محل شستشوی پریان بود، برخورد کرد ، چادر یکی از پریان را بر گرفت و دوان دوان به بالای چناری رفت که در کنار چشمه بود،پریان دیگر چادرهای خود را برگرفتند و رفتند. پری بی چادر که از موهایش برای خود چادری ساخته بود به دنبال چادر گمشده خود بود، به این طرف و آن طرف نگاه کرد، دید مردی که چادرش را برگرفته بود به بالای چنار رفته است، نزد او رفت و آن مرد که جان او از شوق آماده پرواز با پریان بود گفت : « اگر مرا با خود به جایگاه پریان ببری من چادر تو را پس خواهم داد» . پری که عشق او را دریافته بود موافقت کرد، او را با خود به آسمان برد. هنگامی که به جایگاه پریان در آسمان رسیدند ، پریان دیگر به نگاه آدم آمدند.. او را سرزنش کردند که چرا آدمی زاد را آوردی ، او نمی تواند این جا زندگی کند.پری ماجرا را باز گفت و نیز اظهار داشت که حالا من عاشق او هستم و او را با خودمان نگاه می داریم ، آن آدم تا هرچه همراه پریان بود،مانند آنان جوان و کم سن و سال بود زیرا پریان همیشه جوان سال هستند.
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
چند سالی را با پریان گذارنید.روزی به پری عاشق خود گفت : « من می خواهم زن و زندگی خود را در زمین ببینم» . او جواب داد که « من نمی توانم به زمین بیایم» تو پر مرا با خود ببر و هر وقت مرا خواستی پرا مرا بسوزان من خودم را می رسانم.آن پری دیوی را برای رساندن آدم به زمین فرستاد و خاطر نشان کرده بود که تا هر چه همراه دیو هستی دعای خیر و نیک به زبان نیاوری زیرا اگر ذکر خیری بگویی دیو قبل از اینکه تو را به منزل خودت در زمین برساند، رها می کند. هنگامی که دیو به نزدیک زمین رسید آدم اشتباهاً ذکر خیری را به باد آورد، دیو او را همان جا رها کرد. آدمی در آن وادی سرگردان می گشت را به جایی نمی برد. ناگهان رمه ای را دید که صاحب آن درونج (durunj موجودی افسانه ای که مظهر پلیدی است) بود مدتی گرفتار دُرونج گشت و با حیله و ترفند خود را از لابلای رمه او فراری داد. بسیار گشت تا خانه و کاشانه خود را پیدا کرد و وقتی به خانه و کاشانه خود رسید،زن خود را پیر دید بطوری که او را نمی شناخت ، مدتی با زن پیر خود زندگی کرد و از زندگی پیرزن و آدمیان خسته شد. دوباره دلش هوای پریان داشت،پر پری خود را سوزاند و پری عاشق او از آسمان به زمین آمد، زن پیر او را جوان کرد و آدم را برگرفت و به آسمان برد.
۳-۱۰-۴- قصه ی دُرونج
پادشاهی هفت فرزند پسر داشت ، ولی دختر نداشت.روزی از این وضع ناراحت شد، بر اسب خود سوار شد و به بیابان رفت. پیرمردی او را دید ، به نزدش آمد گفت : ظاهراً مرد بزرگی هستی، چرا اینجا نشسته ای ؟ بگو مشکلت چیست؟ با هم درد دل کرند . شاه به او گفت : من صاحب دختر نمی شوم.پیرمرد گفت : این عصای مرا بگیر ، برو از این باغ انار چندین میوه بچین ، با همسرت بخور ،بعد از آن صاحب دختر می شوی ، ولی حتماً عصای مرا بیاور، شاه رفت ، دستور پیرمرد را انجام داد اما عصای او را تحویل نداد. پس از مدتی زنش حامله شد، از آنجایی که پیرمرد از او رنجیده خاطر شده بود دخترکی شبیه دُرونج به دنیا آمد . این دخترک شبانه به حالت نامریی از خانه خارج می شد و به جان احشام شاه می افتاد و بسیاری از آنها را از پای در می آورد.
پسر کوچک شاه که متوجه حرکات خواهرش بود روزی به پدرش گفت : اگر حرفی بگویم مناراحت نمی شوی؟ شاه گفت نه بابا . پسرک کفت : « خواهر من درونجی است. شب ها به شکل پشه ای از خانه خارج می شود،احشام را از پای در می آورد» . پادشاه از شنیدن صحبت های پسرش ناراحت شد دستور داد او را از شهر بیرون کنند مادرش هنگامی که پسرش را بیرون کردند، هفت هسته خرما را با کمی آب به او داد سپس او را در بیابانی رها کردند.پسرک هسته های خرما را در آنجا کاشت ، آرزو کرد تا زمانی دیگر که گذرش به آنجا می افتد این هفت هسته خرما ، هفت نخل ثمری باشند به راه خود ادامه داد تا به یک آبادی رسید. هفت پیرمرد کور را دید که غذا می خورند ، مقداری از غذاهای آنها را بر گرفت و رفت. پیرمردان هنگامی که متوجه شدند،پرس پرسان او را پیدا کردند و به او گفتند : حالا خادم ماشو و گوسفندان ما را چوپانی کن، در عوض ما زن و نان به تو می دهیم و با او قرار گذاشتند گوسفندان را به طرف مغرب نبرد.مدتی چوپانی کرد با خودش گفت چرا به مغرب نروم شاید در آن طرف گنجی است. به طرف مغرب رفت، باغ بزرگی را دید که در آن باغ،درختان میوه فروان بود.در باغ ، بالای اناری رفت،
مشغول خوردن انار بود ، ناگهان دیوی که زیر آن خفته بود بیدارشد. پسرک را پایین آورد از موهای ریش خود، بندی بافت،با آن دست و پای پسرک رابست . با چوب انار او را زد.در حین زدن پسرک علی رغم ضربه های دردناک می گفت : «چوب انار چه خوش است دانه اش نه خوش است» دیو حرفهای پسرک را باور کرد و گفت حالا تو مرا ببند و بزن تا چوبهای انار را مزه کنم.پسرک دیو را بست و او را با چوب بسیار زد،دیو گفت چرا مرا می زنی ؟ پسرک جواب داد می خواهم ترا بکشم؟ دیو گفت : همین که مرا فریب دادی کافی است. مرا نکش ، برو داخل اتاقم یک شیشه با سه توله سگ به نام شیر،شمال و گل سرخ ،آنجا هستند، آنها را بیاور.شیشه چراغ عمر من است. آن را بکشن من بمیرم و سگ ها را با خود ببر،این کار را انجام داد. سگ ها را با خود برد،آنها را بجای خود چوپان کرد.
پسرک بر اسبی سوار شد، به وطن مادری و دیار پدرش رفت، هنگامی که آنجا رسید، کسی به جز خواهرش دُرونج آنجا باقی نمانده بود. بعد از سلام و احوالپرسی ، خواهرش دُرونج به او گفت :با پسر من بازی کن تا اسبت را به باغ ببرم. اسبش را به باغ برد، در باغ آن را خورد، سپس پیاده برگشت. برادرش گفت : چرا پیاده آمده ای ؟ گفت : به خاطر تو پیاده آمده ام.دوبار درونج گفت : بنشین تا من غذایی برایت بیاورم.اتفاقاً موشی نزد برادرش آمد ، گفت : از اینجا برو که تو را هم می خورد. پسرک رفت.بعد از آن دُرونج آمد، دید برادرش نیست، به دنبال او رفت تا او را بخورد. پسرک از ترس او بر سر نخل هایی که خود کاشته بود رفت،هنگامی که درونج نزدیک نخل آمد، پسرک به توله سگ ها گفت : شیر من ،شمال من ،گل سرخ من ، برسید به حال من،پس به آنها گفت : طوری آن را بخورید که قطره ی خونی از دهانتان نریزد.فقط سینه ی چپ او را بگذارید، اتفاقاً هنگام خوردن، قطره ی خونی از دهان یکی از توله ها ریخت.
در آن هنگام قافله ای آمد. به پسرک گفتند : چه سگ های زیبایی داری ، پسرک گفت قیمت آنها بالاست.رئیس قافله گفت : اگر فهمیدی این بار ما چیست؟ شتران قافله با بار از آن تو و اگر نه ، سگ ها از آن ما. پسرک در جواب حیران ماند، ناگهان از قطره ای خونی که از دهان یکی از توله ها ریخته بود،پرنده ای بوجود آمد ، گفت : بار شما صندل است. رئیس دُرونج که یادگار خانوداه ای پسرک بود همه ی اعضای خانواده اش به جز درونج زنده شدند، بار دیگر بدون دُرنج که مظهر پلیدی است از نو به زندگی خود ادامه دادند.
۳-۱۱- اشعار محلی
اگر یارمنی نرم نرم بزن گُم ( Agar yare mani narm narm bezan gom )
سخن آهسته کن ای زاگ دندان ( Soxan āhesteh kan ai zag dandan )
صیادی در کمین هر دو تامون ( sayādi dark amine har dŌ tamon )
مبادا شویم رسوا و بدنام ( Mobādā Šavim rosvā va badnām )
اگر ماهی میان آسمون ( Agar māhi meyān āsemun )
مخور غم که خرابت می کند غم ( Maxor yam ke xarābat mikonad xam )
اگر کوهی به کاهت می کند غم ( Agar kuhi be kāhat mikonad xam )
اگر ماهی میان آسمون ( Agar māhi meyān āsemun )
که آخر سرنگونت می کند غم ( Ke āxar sarnegunat mikonad xam )
کمر باریک که مُردَم از غمونت ( Kamar barik ke mordam az yamŌnet )
بده بوسی میان ابرونت ( Bedeh busi meyān abrŌnet )
کپل از گور و گردن از نر آهو ( Kapel az goro garden az nar āhu )
بچمک زر بماند بازونت ( Be Čamak zar bemanad bāzŌnet )
شمشیر بُرا کن (ŠamŠir borā kon )
تو در چرا کن ( To dar Čerā kon )
غصه مگه ای دل ( Yosa magah ai del )
که دایم نهن کل ( Ke dāyem nahen kel )
ستاره در آسمون نقش زمینن ( Setara dar āsamun naqŠe zaminen )
خودم انگشتر و دلبر نگینن ( XŌdam angoŠtaro delbar neginen )
چرا غم می خوری از بهر مردن ( Čerā yam mixori az bahre mordan )
مگر آن ها که غم خوردن نمردن ( Magar ānhā ke xam xŌrdan namordan )
تو آخر با من چه ها کردی ( To āxar bā man Čehā kardi )
دلم را از ریشه جدا کردی ( Delam rā az riŠeh jodā kardi )
الف بودم به عشقت دال گشتم ( Alef budam be eŠqat dal gaŠam)
شکر بودم به زهر مار گشتم ( Šakar budam be zahr mar gaŠtam )
گلی بودم به میان تازه گل ها ( Goli budam be meyān tāze golhā )
دست یار نادان خار گشتم ( Daste yare nārān xār gaŠtam )
عجب کوه آبخیزین کوه تهتون ( Ajab kuhe ābxizin kuhe tahtun)
رویش به سهیل و پشتش به گاهن ( RŌyeŠ be sohylo poŠtaŠ be gāhen )
دویدم به پشت خانه وِل (Davidam be poŠt xāne vel )
شنیدم قُل قُل قلیونت ای وِل ( Šanidam qol qol qalyonet ey vel )
لب نازک بر روی نی نهادی (Lab nāzok bar roy nay nahādi )
من و قلیون و نی به قربانت ای وِل (Mano qalyono nay be qorbānat ey vel )
کهور و کاکلی صد سایه دارد ( Kahuro kākoli sad sāye dārad )
دو تا بلبل به جنب غایه دارد ( Do tā bolbol be janb yāye dārad )
زدم سازی که بلبل بگیرم ( Zadam sāzi ke bolbol begiram )
بلبل گِلۀ صد سال دارد ( Bolbol gelaye sad sāl dārad )
گُلِ گُل اندازم تو بودی ( Gole gol andāzam to budi )
که میوۀ قوت جانم تو بودی ( ke mivaye jānam to budi )
شَبُن از دل خوشی خوابم نیامد ( Šabon az del xoŠi xābom neyāmad )
نه مثل آن شبی که ظهور کردی به پیشم ( Na mesle ān Šabi ke zohur kardi be piŠam )
دل من از دل تو بدتر به داغن ( del man az del to badtar be dāyen )
که دیشب گذر کرد شب چراغی ( Ke diŠab gozar kard Šab Čerāyi )
سر کوه تهتون ای دور پیدا ( Sare kuhe tahtun ey dur paydā )
همه قوم و خویشونت در همان جا ( Hamaye qomo xiŠonet dar hamānjā )
ای دوست کجایی که دلم تنگ توست ( Ey dust kojāi ke delam tang tost )
روح و روانم در بند توست ( Roho ravānam dar band tost )