در آسایش نشانده سینهها را
ز دلها کرده بیرون کینهها را
سحاب از بحر جودش گر برد نم
به جای سبزه روید عشرت جم
پی دانکی سر گنجی گشاید
چو سایل دید با خود برنیاید
به کین خواهی مدارش بر تعلل
تحمل چند صد چندان تحمل
به لطفش میسپارد قهر خود را
که بر دشمن نریزد زهر خود را
اگر کامیش یابد عقدهای بست
نباشد بر گشادش چرخ را دست
فلک گر صد گره بر هم نهادهست
به ایمای سرانگشتی گشادهست
نپوید گر کسی راه رضایش
به راهش اژدها گردد عصایش
ارباب سیرت از وصف سیرتش، سرمایه اربابی میدانند[۲۷۵] و اهل صورت نیز به حرف صورتش، پیرایه اهلیّت نیز میخوانند. اینجا معذرت عجز، مسموع نیست. صفت جمالش، چراغ شبستان فکر باد تا راه بر جایی توان برد. مطلعی را طالع جهانگیری است که مشرق صفت آفتاب طلعتش گردیده و بیتی[۲۷۶] را بخت رعنایی است که به تشبیه سرو قامتش، عَلَم برکشیده. بیدار بختی که پیوسته از افسانهی عارضش، دیده را آب داده، مردمکش گِرد بالش خورشید در خواب[۲۷۷] زیر سر نهاده. بالفرض اگر شبها مشعل خورشید میبود، چون شمع تُنُک پرتو برابر این ماه مینمود. از رشتهی شعاع رخسارش دامی بباف[۲۷۸] و طوطی ماه و نوری آفتاب شب و روز در قفس کن. در باغ و بستان به تماشایی سرو و گل اگر کسی را سروکاری باشد، از رخسار و قامتش مگویید[۲۷۹] تا یکی از بار شرم، سر بر زمین فرو نبرد، دیگر از تاب خجالت آب نشود. گوهر دعوی پاکی به کلامش باز[۲۸۰] گذاشته و حیرت تفرج خرامشکبک[۲۸۱] را از خرام باز داشته. با گشادگی رویش از شکفتگی صبحِ تنگ پیشانی، چه گشاید و در پیش بالای بلندش، جلوهی سرو کوتاه قد چه نماید.[۲۸۲] هیچ مرغی نپرد که از پر خود نامه به دامش نبرد. آبی که عکس رخش در آن افتد، مغان را مهر آتش بر آن افتد. تماشایی رخسارش، موسم بهار دیدن، استماع گفتارش فصل نیسان شنیدن. ابروان خجسته، کلید درهای بسته. نگاه سعادتفزا، همایونتر از سایهی هما.[۲۸۳] شیرینی تبسم، نمک خوان تکلم. نظم:
مگو از قد، سرشت دیگر است این
مپرس از رخ، بهشت دیگر است این
ازو صبح این صفا دریوزه کرده
به فخر این کار را هر روزه کرده
برای دیدن، ایزد آفریدش
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
دگر خود را ندید آنکس که دیدش